هدیه میومد واسه جبهه ها

از بم و اصفهان وشوش و ازنا

همیشه بهترینا مال ما بود

هدیه که روش یه عالمه دعا بود

قلک یک بچه اهل سمنان

لباس پشمی زنای کرمان

گردوی مشهد و انار کاشمر

خرمای بم ، اصل گلاب قمصر

اما یه روز یه اتفاق ساده

مارو کشید به رمل پشت جاده

یه حاجی بازاری شر و شیطون

ازاون جماعت که بودن فراوون

روغنای ریخته رو نذر ما کرد

کمپوتارو تخص توی بچه ها کرد

تاریخ کنسروا گذشته بد جور

خورده بودیم من و حمید و منصور

یا نه تموم بچه های لشکر

خورده بودن از اون چیزای محشر!

همه مریض و زرد و بد حال شدیم  

گلاب به روتون همه اسهال شدیم

اونم تو اون شبای سرد جنوب

تو صف بودیم گروهی لنگ غروب

تانصف شب هی می زدیم به خاکریز

قیافه ها گرفته مثل پاییز

خسته همه ، تو دست و پا حس نبود

اون روزا هم عصر او آر اس نبود

ما بودیم و چارتا توالت یه ایل

بیابون و خیابون ، از این قبیل

تازه می رفتی با چی زحمت به کار

که داش میاورد روی مغزت فشار

تا می رسید به اصل قصه گم بود

صحبت تبخیر شراب و خم بود

فک می کنم منصور اکبری بود

یا نه محمد صنوبری بود

گفته بود این بادیه و رد میشه

نگفته بود خیلی واسش بد میشه

هم توی سنگر زده بود به اون در

خلاصه محشر شده بود تو سنگر

منو صدا زد : پاشو قاسم داداش

خراب شدم . طفلی میلرزید صداش

زرد و نزار و خسته و اسیر بود

واسه کار امدادی خیلی دیر بود

گرفتیمش تا لب شط گشوندیم

تا اونجا هم واسش رجز می خوندیم

لباس گرمشو گذاشتیم اونجا

تا باشه تو خلوت و سرما تنها

رفیقمون ماهی تنگ آبی

خوابمونم گرفته بود حسابی

وقتی که بد شانسی میاد سراغت

خاموش میشه تو تاریکی چراغت !

در حالی که لشکرو خواب می بره

لباس دوست مارو آب میبره

لباس نداره، خسته، سرما خورده

مونده تو آب تا دو هزار شمرده

تاریک بوده ظلمت شام آخر !

پا میشه و میگه می رم تو سنگر

وقتی که بد شانسی میاد سراغت

خاموش میشه تو تاریکی چراغت !

کنار ما که دفتر یگان بود

سنگر فرمانده پادگان بود

خلاصه اشتباهی رفت تو سنگر

محشری شد خلاصه شام آخر

رفیق ما از غم و غصه خیس شد

قصه با کلی خنده راس و ریس شد

چه روزایی چه آدمای پاکی

چه غصه های ناب و خنده ناکی

.

.

قاسم رفیعا