اذان آمد

صدای بانگ موذن در کوچه پیچید

صدای شرشر آب در حوض خانه

سرود وضوی اهل خانه!
….

مادرسفره را جمع می کرد

پدرقرآنش را باز می کرد

دخترک چادر نمازش را بر سر می کرد

وپسر که دیرتر از همه جنبیده بود وضومی گرفت!

چه صبح دل انگیزی است صبح امروز!

همه در کنار هم هستیم!

قرآن وسجاده همراهمان!

دل های پاک میهمانمان !

دخترک می گوید کاش این سحر به پایان نرسد!

مادرش می خندد و بادلی شاد فریاد زند:

این سحرتایک ماه به پایان نرسد.