گفت بنویس...
از چادرم که برام مثل یه صدف بوده همیشه...
از چادرم که وقتی نگاه های مریض دلان رو دیدم دو دستی بهش چسبیدم!
از چادرم که وقتی یه بد حجاب میبینم بهش میبالم که باعث شده من مث اون نباشم و مسبب گناه...
از چادرم که همیشه همراهم بوده...
از چادرم که همیشه یه حریم بوده بین من و دیگران...
اما اینا همش من بودم...دیگران چی؟!
برا اونا اینطوره؟!
همون مریض دلان اسم منو امّل و عقب افتاده گذاشتن!
همون بدحجابا به چشم یه بدبخت بیچاره بهم نگاه میکنن و برام تاسف میخورن که ای وای! گرمت نیست؟ سختته! آخی طفلی!
یا نه اصلا بعضی از همین به اصلاح چادری ها که یه پارچه دنبال خودشون میکشن و هزار جور آرایش میکنن و نصف سرشون هم که بیرونه!
صدا و سیما و قوه قضاییه و هزار چیز دیگر که بســـــی بسیار جای خود دارند!
تازه بعضیام تا منو میبینن میگن ببخشید خانوم شما رشته تون الهیاته؟! میگم نه! میگن آخه بهتون میخوره این رشته ها باشید! و وقتی میگم عمران خوندم شاخ در میارن! انگار یه موجود عجیب غریب دیده باشن!
اینا دست به دست هم دادند تا همه بگن دلت پاک باشه!
دست به دست هم دادن تا قداست چادرِ من رو از بین ببرن!
تا تاج بندگیه من رو به سخره بگیرن!
تا دیگران، دیگه به من به چشمِ مرواریدِ توی صدف نگاه نکنن!
و تو ای چادری!
تو که چادرت رو میراث بانوترین بانوان میدونی...
تو که دلت داغ داره مث من، پس بسم الله...
توام همراه شو عزیز و بگو ازین درد مشترک...
مصاحبه خبری از این موج در نشریه الکترونیکی چارقد
التماس دعای فرج...یا علی...