باز باران


بی ترانه


با گوهرهای پُر ز افسوس!


میخورَد بَر سَنگِ قَبرَم


یادم آید روز دیرین


گردشِ یک روزِ ننگین


توی قبرستانِ شهرم


آدمی 20 سالهِ بودم


خشکو محکم


با غرورم


راه میرفتم همچو یک شاه


میرفتم روی قبرها


دور میگشتم زِ احساس!


بشنو از من ، فَردِ زنده


زندگانی خواه تیره، خواه روشن


تو زیبا باش


بی غرورَت ، بی غرورَت ، بی غرورَت !

 

 


شاعر :بسیجی اف1 (خودم)