سلام

دیروز مادرم برایم تعریف میکرد:


در یکی از شب های سرد زمستانی 59 همه خانواده در زیرزمین خانه (شَوادون) نشسته بودیم و سعی میکردیم موج رادیو عراق را پیدا کنیم تا از زبان دشمن اوضاع جبهه را بشنویم یا که ببینیم می گوید الف دزفول

چند خانواده از فامیل هم در زیرزمین ما پناه گرفته بودند. نامزد برادرشوهر شهیدم هم آنشب پیش ما بود.

برق ها رفته بود و من برای آوردن آب از بالا چراغ گردسوز (لَمپ) کوچکی را بدست گرفتم و آرام آرام از پله ها بالا آمدم حیاط خلوت و تاریک را رد میکردم که صدای انفجار شدیدی آمد،آسمان بالای سرم سرخِ سرخ شد، همگی هراسان از زیرزمین بالاآمدند و می پرسیدند که چیزی نشده؟

من هم آرام گفتم نه من خوبم.خانواده لبخند زدند و گفتند شجاع شده ای دیگر

ولی در همان حال مرتب صدای انفجار می آمد و آسمان روشنِ روشن بود. همسرم به بالای پشت بام رفت و گفت حتماً بمب به پادگان یا انبار مهماتی خورده که اینگونه پشت سرهم انفجار روی میدهد. من در دل گفتم نکند به دزفول عراقی ها نزدیک شده اند و میخواهند اینجا را تصرف کنند نمیدانم فکرم را بلند گفته بودم که ترسی در چهره نیمه تاریک افراد فامیل دیدم و همه گفتند خدانکند.

شوهرم سوار موتور شدوگفت می روم ببینم چه اتفاقی افتاده شاید کمکی از دستم برآید. مازن ها هم به شوادون رفتیم و دعا می کردیم .

روسری هایمان را محکم کرده و لباس مناسب پوشیدیم تا اگر زیر آوار ماندیم باحجاب باشیم.

نمیدانم چندساعت گذشت که شوهرم ناراحت وخاکی و خونی آمد و گفت مسجدنجفیه را زده اند همان مسجدنزدیک خانه ی خاله ات را ،ظاهراً یک کامیون که پراز سیلندرهای پراز گاز بوده که قرار بوده صبح روز بعد در سطح شهر پخش شوند جلوی درب مسجد برای اینکه امنیت بیشتری دارد و نوجوانان آنجا پاسداری میداده اند پارک کرده وخود برای استراحت می روند که درست موشک می خورد به کامیون و یکی پس از دیگری سیلندرها منفجر می شوند.

13 کودک و نوجوان که به هزار امید در مسجد خوابیده بوده اند به عرش سفر می کنند.

در تمام طول مدت جنگ تحمیلی 13 شهید مسجد نجفیه مانند مدال افتخاری برگردن مظلومیت دزفول و دزفولیان میتابید

یادشان گرامی