شنبه بود..
مادربزرگ دولادولا پرتغال های تازه خریده شده را جلوی پایش گذاشتو خودش کنارشان نشست و شروع به جدا کردن میوه های خراب از تازه کرد..گوشش به سخنانی که از رادیو به گوش میرسید بود.صدای خطبه آرشیوی امام جمعه شهرش بود.
جسم مادربزرگ انگار آنجا نبود، اشک میریخت. هرقطره اشک مادر ارزش طلا دارد.
زیر لب غرغر میکرد به حجاب های نداشته و تیپ های غربی! حس میکرد خون پسرِشهیدش را دارند فنا میکنند..
نوه اش از مدرسه رسید..
مادربزرگ پَکَر بود..
تلفن به صدا در آمد، نوه گوشی را برداشتو بعد از کمی سوالوجواب گوشی به دست مادر بزرگ رسید..
رنگ مادر بزرگ گشوده شد..میگفت انگار صدایت را میشناسم! از تعارف ها معلوم بود که قرار است مهمان بیاید
مکالمه که تمام شد نوه پرسان پرسان از مادربزرگ جویای اطلاعات فردِ پشت خط بود!
اما مادربزرگ شَعَف داشت!
گفت از بنیادشهید بود، میخوان بیان به دیدنم..مثل همیشه
هول کرده بودو خانه را آماده پذیرایی میکرد..
ناگهان بغضش ترکید.....
خدارا شکر میکرد که به او فرزند پسر عطا کرده..
از قیافه اش معلوم بود که
خدارا شکر میکند که هنوز هم کسانی هستند که قدر قطره قطره خونِ شهدا را میدانند..
خدارا شکر میکند که خانه ای هست که کسی را به آنجا دعوت کند..
بعد از گذشت دقایقی صدای زنگ در به گوش رسید..
نوه بلند شدو در را با افتخار گشود..
مادر بزرگ چادرش را به سر کردو به استقبال رفت..
نوه شاهدِ رفتن مادربزرگ در آغوش خانمی که از طرف سپاه آمده بود ، بود.
نوه به یاد زمانی که همراه مادربزرگ به نماز جمعه میرفت افتاد،مادربزرگ همیشه کمی خوراکیِ برای بچه ها به همراه داشت.
نوه یاد زمانی افتاد که با مادربزرگ به راهپیمایی میرفتند..با اینکه گاهی مادربزرگ ازجمعیت عقب میماند ولی شعارهارا بلند میگفتو عکس فرزند شهیدش همیشه همراهش بود..
آه....نوه چقدر مادربزرگش را دوست میداشت..
.
.
نویسنده: یه بسیجی(خودم)
.
.
دیدار با خانواده شهدا در سال های جنگ تحمیلی:
فاتحه خوانی مسئولین بر سر مزار ها :