ای بسیجی، نـی نــــواز نـاز مـــن نـی نــواز از هــر پــی آواز مــــن
کاش می شدغصّه را پی می زدی با تفنگت یک کمی نی می زدی
کاش می شدچندشب ها این قلم بـا پیاده جبهـه را مـی زد قــــــدم
جوهر از خــون شهیدان می گـرفت یــادگـاری بهر درمــان مـی گـرفت
چند سالی ما همه باده به دست ناگهان دست قضا آن را شکست
من ندانم این بشرهرلحظه کیست؟ غنچه ای یا تیغ یا از جنس چیست؟
ای جوان آن شیوه ی رندی کجاست؟ پــایمـردی یـا جـوانـمـردی کجـاست؟
ای عــزیــزم در جــوانــی پــاکــ بــاش مشت خـاکــی انـدکی بـا خـاک بـاش
بـــازگــویـم ای جـــوان بـــوالـهــوس دم کشیـــدی شــایــد آن نـایــد نفس
پلک بستی بــازکــردن دست تست؟ از تــه نــی ساز کــردن دست تست؟
ای جـــوان بـــرقـــدرت بـــــازو منــــاز بـــرلبــــاس وبــــرســرســوســو منــاز
آن کـــه شد دیوانه ی حبّ مقام باز گوید آخرت را والســـــــــــــــــّلام
عشق یعنی عاشق شهر جنون عشق یعنی عاشقی در دشت خون
عشق یعنی غوطه درخون خوردن است عشق یعنی تشنه در شط مردن است
عشق یعنی گریه های نیمه شب عشق یعنی سوختن درتاب وتب
عشق، عشق مرتضی و فاطمه در ولایت سوختن بی واهمه
عشق یعنی خاکریز جبهه ها عشق یعنی سینه خیز جبهه ها
سینه خیزی در دل میدان مین عاشق ومعشوق را آنجا ببین
ما همه در وادیش یک شبنمیم زیر نور رحمت او یک نمیم
یاد دارم در صف میدان رزم باسروجان بست او پیمان رزم
آن جوانی در میان خاکریز سجده بر روی زمین شد ریزریز
آن جوانی چفیه برگردن گذاشت از سر اخلاص سر برتن نداشت
لحظه های مرگ را احساس داشت گوییا او هم رگ عباس داشت
جسم هایش پاره تنها پوست بود وای برما او فکر دوست بود
او جهان را در کفش بگذاشته اسم ورسم و جاه را برداشته
رفت تا مارا به خود آدم کند چون ستاره شهره ی عالم کند
کاش می شد نامه ی عمرم فنا کاش بودم لحظه ای در کربلا
( حاج جواد عابدی دبیر ادبیات )